آشنا (۳)
آشنا از پیش رویم رفت و دل بی یار ماند
خصم با تیغ ستم ، در عرصه ی پیکار ماند
رنج ها دیدم من از این دوستان نیمه راه ؛
ای بسا نا آشنا تا لحظه ی دیدار ماند
من از این مامردمان ، نامردمی ها دیده ام
آشنا ، آن کس که در چشمان من چون خار ماند
کشتی امّیدم از این قوم بد بر گل نشست
روح من از این ریاکاران بد ، بیزار ماند
تا نریزد خون من این قوم صد رنگ دورو ؛
از سر شب تا سحر چشمان من بیدار ماند
آمد و در بی نیازی پیش روی من نشست ؛
لیک در وقت نیازم رفت و دل بی یار ماند
ای بسا آن آشنا راز دلم را فاش کرد
وی بسا بیگانه ما را محرم اسرار ماند
۱۳۸۳/۶/۸ تهران
آشنایان
دل از ظلم ستمگر در فغان است
سراسر دیده ام اشک روان است
خداوندا ! به فریاد دلم رس !
که دل از آشنایانم به جان است
۱۳۶۷ تنکابن
فضل الله نکو لعل آزاد ...
ما را در سایت فضل الله نکو لعل آزاد دنبال می کنید
برچسب : آشنای اول,آشنایی با مادر,آشنایی با لیلا,آشنای اول گیلان,آشنای محبوب,آشنایی با قطعات الکترونیکی pdf,آشنایی به انگلیسی,آشنایی با دین مسیحیت,آشنا پنداری,آشنایی زدایی, نویسنده : blalazad6 بازدید : 272 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 17:14