فضاسازی و تصویرسازی چیست؟

ساخت وبلاگ

فضاسازی و تصویرسازی چیست؟

فضاسازی
فضاسازی یکی از امکانات پردازش داستان است که به بیان چگونگی محیط رویداد ماجرا می‌پردازد که شامل حواس پنجگانه می‌شود. یعنی به تشریح حالات روحی، صداها، تصاویر، بوها، مزه‌ها، لمس اجسام فیزیکی، نرم یا سخت می‌پردازد!
فضاسازی کمک می‌کند، ماجرا به‌صورت دیداری در ذهن مخاطب به‌تصویر کشیده شود، گویی خواننده یا شنونده در حال دیدن اصل ماجراست.
فضاسازی تاثیر زیادی در تداعی کردن زمان‌های متفاوت در ذهن آدمی دارد. هم‌چنین بر شیوه‌ی نگارش، شخصیت‌های داستانی، محیط ماجرای روی‌داده اثر می‌گذارد.
فضاسازی بیشتر در داستان‌ها صورت می‌گیرد و برخلاف تصویرسازی که دارای حالتی جزئی است، حالتی کلّی دارد.
برای نمونه؛ کسی‌که می‌خواهد، جبهه‌ی جنگ را به‌تصویر کشد، می‌بایست به فضاسازی آن بپردازد. یعنی اینکه؛ فضای جبهه را به‌تصویر کشد. برای نمونه؛ موضع گرفتن رزمندگان، صدای شلیک گلوله‌ها و توپ‌ها و چگونگی کنار هم قرار گرفتن تجهیزات نظامی طرفین از قبیل توپ، تانگ و ماشین‌های نظامی و حالت سربازان مجروح و کشته را به خوبی تشریح کند و ...
هم‌چنین کسی که می‌خواهد، فضای عاشقانه‌ای را به تصویر کشد، می‌بایست در کنار آن گفت‌وگوهای عاشقانه و حالات روحی و عشقی طرفین را به‌خوبی تشریح کند.
http://nekoolalazad.blogfa.com/post/18
بخشی از فضاسازی‌های رمان زیر درخت گیلاس
مینا کمی در اندیشه فرو رفت و سپس چشمانش را که در تاریکی شب مانند دو قطعه الماس می‌درخشید، به‌سوی حمید کرد و مدتی او را نگریست و گفت؛
نمی‌دونستم، صحبت کردن تو تا این‌حد جذاب و دلپذیره!

حمید نفس عمیقی کشید و گفت؛ کجاشو دیدی؟
در حالی‌که صدای جیرجیرکها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، ترنّم و موسیقی لطیفی که از خانه‌ی همسایه به‌گوش می‌رسید، حالت شاعرانه‌ای به فضای شب بخشیده بود. نسیم ملایمی میان برگ‌های درخت می‌وزید. حمید به چشمان‌ مینا خیره شد و پس از مکث کوتاهی گفت:
من تو شهر عشق و مناجات، شیراز این شهر شاعران، عشقو پیدا کردم. لطافت رو فهمیدم. مدت‌های زیادیه که می‌خوام مطلبی رو بهت بگم اما ....
- اما چی؟ چی می‌خواستی بگی؟
- اما ... هیچی باشه برای بعد الان تو شرایطی نیستم که بتونم اونو بیان کنم.

حمید یک لحظه می‌خواست در مورد خود و عشقش بهار با مینا درد‌ دل کند اما شرم بین او و مینا حجاب انداخت و مانع از آن شد که لب به سخن بگشاید. مینا که متوجه حالات درونی حمید شده بود، گفت؛
چرا حالا نمی‌تونی بگی؟ ببین اطراف ما هیچ کس نیست تا صدای ما را بشنوه!

قلب حمید به شدت می‌تپید و اضطرابی عجیب سراپای وجودش را در بر گرفت. لحظاتی به چشمان مینا خیره شد و سپس نفس عمیقی کشید تا از شدت ضربان قلب خود بکاهد! آب دهان خود را در گلو فرو برد. سپس نگاهش را به سوی استخر دوخت. به پرتو ماه که در آیینه‌ی آب هویدا بود، نگریست و سکوت کرد!
مینا گفت؛
می‌شه، یه سوال ازت بکنم؟
- از من؟ چرا نمی‌شه!
- دوست دارم رک و پوست‌کنده جواب بدی!
- باشه، بپرس!
- تا حالا شده نسبت به دختری ابراز احساسات کنی؟ یعنی منظورم اینه که تا حالا دختری رو تو زندگیت دوست داشتی؟

حمید که تا آن زمان درباره‌ی این موضوع با مینا صحبت نکرده بود و یک پرده‌ی حجاب پرنیانی بین او و مینا قرار داشت، از شرم سر خود را به زیر افکند! رنگ از رخسارش پرید و بدنش به لرزه درآمد! قلبش به شدت به تپش افتاد. به‌گونه‌ای که صدای آن را به وضوح می‌شنید. با صدایی لرزان و ضعیف گفت:
من تو زندگیم به تنها چیزی که تا حالا فکر نکردم، همین بوده!

مینا که از حالت حمید دریافت او را خجالت‌زده ساخته از سوالی که کرده بود، پشیمان شد اما به‌خوبی می‌دانست که او حقیقت را بیان نکرده و حجاب شرم مانع از این شده که حقیقت را بازگو کند.
مینا لحظاتی به آسمان نگاه کرد و در حالی که کنار پله‌های حیاط تکیه داده بود، پای خود را دراز کرد و گفت:
خواب از سرم پریده، نمی‌دونم چرا؟
حمید در جای خود غلتی خورد و گفت:
هوای امشب خیلی دلگیره! منم خوابم نمیاد. موافقی دورتادور استخر کمی قدم بزنیم؟
- باشه خیلی خوبه، موافقم!

مینا و حمید از جای خود برخاستند و در کناره‌های استخر شروع به قدم زدن کردند. پرتو ماه در آب استخر می‌تابید! مینا نشست و گفت: نور ماه رو تو آب ببین چقدر قشنگه! سپس دست خود را در آب فرو برد و موجی ایجاد کرد. عکس ماه در آب لرزید! مینا از جای خود بلند شد و به راه رفتن ادامه داد.
حمید گفت:
من تا به حال به تابش ماه تو آب استخر توجه نکرده بودم. تو راست می‌گی! خیلی زیباست! خودمم واقعا نمی‌دونم، چرا تا حالا زشتی‌ها را می‌دیدم! در حالی که تو طبیعت این همه زیبایی وجود داره!

مینا در پاسخ به حمید گفت:
برای این‌که تو مدتها خودتو حبس کرده بودی، توی یک اتاق و به بدی‌ها فکر می‌کردی، در حالی‌که الان داری حسرت می‌خوری، به روزهای از دست رفتت که چرا از زندگیت لذت نبردی. درست گفتی، تو تا حالا داشتی فقط زشتی‌ها رو می‌دیدی! البته باید به چیزایی دقت کنی که دیگران از درک اون عاجزند! بله توی خارزارم می‌شه گل پیدا کرد!
- فکر می‌کنم، حق با توئه!
- فکر می‌کنی؟ نه فکر نکن! مطمئن باش که من درست می‌گم! تو تا حالا کی به آسمون نگاه می‌کردی؟ اما امشب به ستاره‌ها نگاه کردی، زیر سقف آسمون ترانه خوندی، زیر درخت گیلاس استراحت کردی. درِ زندونی رو که خودت برای خودت ساخته بودی، باز کردی! الان به‌جای این‌که از پنجره بیرون رو نگاه کنی و منتظر اومدن مادرت باشی، ستاره‌ها رو داری می‌بینی!
- درسته، حق با تُست!
- ببین چه نسیم ملایم و خنکی داره می‌وزه! هیچ می‌دونی همین نسیم می‌تونه، روحیه‌ی یک انسان غمگین رو شاد کنه! اگه کسی به لطافت‌های طبیعت پی ببره، می‌تونه، نهایت لذّتو ازش ببره! صدای دلنواز آبشاران، برق زدن سنگ‌ریزه‌ها در آب زلال چشمه‌ها، بارش برف روی درختها، ریزش بارون به‌روی گلها نمونه‌ای از لطافت‌های طبیعته! همین الان که من و تو در حال قدم زدن به دور استخر هستیم، در حالات روحی ما موثره و خاطره‌ی اون زمانی در ذهن من و تو زنده می‌شه! مثلا برای نمونه چند دقیقه پیش صحبت از سفر لاهیجان کردی، نمی‌دونم، خودتم متوجه شدی یا نه که چقدر این حالات را خوب و زیبا توصیف کردی! مثل بارش بارون و برخورد اون به شیروونی خونه! صدای رعد آسمونو، جوری تعریف کردی که من یک لحظه گمان کردم، الان تو شمال زیر بارونم! این معنیش اینه که اون شب برای تو خیلی لذت‌بخش بوده و بهش دقت نکردی و تازه الان متوجه شدی که اون زمان فرصت از دست رفته‌ات بوده، یعنی در مجموع خاطره‌ی خوشی برای تو باقی گذاشته! اگر این طور نبود، به این قشنگی نمی‌تونستی توصیفش کنی! ببین اگه نیمی از یک لیوان رو از آب پر کنیم و از یک آدم خوش‌بین بخوایم اونو توصیف کنه، می‌گه؛ نیمی از لیوان از آب پره اما اگر اونو به آدم بدبین نشون بدیم، می‌گه؛ نیمی از لیوان خالیه! چرا که آدم بدبین فقط بدیها رو می‌بینه و آدم خوش‌بین زیبایی‌ها رو! تو هم طبق عادت بدی که داشتی فقط به نیمه‌ی خالی لیوان توجه می‌کردی و بدی‌ها را می‌دیدی! برای دیدن زیبایی‌ها فقط نیاز داشتی، نوع دیدت رو عوض کنی!

ابرها کم‌کم متراکم شدند و جلوی ماه را گرفتند. دیگر نور آن در آب نمی‌تابید! همه جا تاریک شد. بهار چراغ‌های استخر را روشن کرد. از زیر آب نورهای رنگارنگ می‌پاشید. فضای آنجا زیبا به نظر می‌رسید. همه جا تاریک و ساکت بود. صدای جیرجیرکها دیگر به گوش نمی‌رسید. خاموشی مطلق همه جا را فرا گرفته بود. ناگهان ابر غرشی کرد و بهار از ترس، از جای خود پرید! حمید از چنین واقعه‌ای خنده‌اش گرفت و پس از مدتی گفت:
نترس، تا منو داری از هیچی نترس!
بهار که در آن شب زیبا به نظر می‌رسید، خود را با لباسی سراسر سفید و زیبا آراسته کرده بود و در آن چون ماه آسمان پرتوافشانی می‌کرد. ناگهان ابر شروع به باریدن کرد و حمید به بهار گفت:
بیا بریم زیر سایه‌بون زود باش! الانه که خیس خالی بشی! بهار در پاسخ به او گفت:
تابستان و باران؟ واقعا عجیبه! حالا که ابر باریدن گرفت، می‌خوام نهایت لذت رو از این طبیعت لطیف و زیبا ببرم! می‌دونی چقدر منتظر بودم، بارون بباره! اونم تو این تابستون گرم!

حمید زیرانداز خود را به زیر سایبان آورد. او که خسته بود، به روی بسترش دراز کشید. قطره‌های باران به روی برگهای درخت فرود می‌آمد و صدای دل‌انگیزی تولید می‌کرد. عبور باد از میان شاخه‌های درخت، برگها را به رقص درآورده بود و صدای ساییده شدن‌شان به یکدیگر، روح را نوازش می‌داد. صدای رعد در آسمان می‌پیچید. بارش باران شدت گرفت و حمید با صدای نیمه‌بلندی گفت؛
بهار! بیا زیر سایبون! سرما می‌خوری!

صدای حمید که میان غرش ابر گم شده بود، به گوش بهار نرسید. از روی گلها و سبزه‌ها آب می‌چکید. بهار چند دقیقه در کنار گلها به‌سر برد و پس از آن دوان دوان خود را زیر رگبار باران به سایبانی که کنار درخت قرار داشت، رساند! در حال نزدیک شدن به سایبان بود که ناگهان به‌علت مرمرین بودن و خیسی سطح‌ زمین یک پایش سر خورد و بهار با جیغ کوتاه و ضعیفی بر زمین افتاد. حمید ناگهان از جا برخاست و او را در آغوش گرفت و به زیر سایبان آورد! لباس بهار خیس شده بود. حمید که بهار را در چنین وضعیتی مشاهده کرد، گفت:
از بس لباست خیس شده، به تنت چسبیده! برو لباساتو درآر! سرما می‌خوری!
بهار در حالی‌که پای خود را ماساژ می‌داد؟، گفت:
چشم! اما بذار تو این هوای لطیف، زیر بارون کمی از طبیعت لذت ببرم! بارون که از آب استخر خنک‌تر نیست!
- باشه! از ما گفتن بود اما مواظب باش سرما نخوری!

رگبار باران آن‌چنان از ابر به سوی زمین فرود می‌آمد که گویی از سایبان به روی سنگ مرمر آبشار فرو می‌ریخت. صدای برخورد قطره‌های باران با زمین و شلاق آن به آب استخر صدای دل‌انگیزی به وجود آورده بود! نسیمی خنک و ملایم تن آدمی را نوازش می‌داد. آسمان سیاه و طوفانی بود. صدای تندر گاه به گوش می‌رسید و برق آن لحظه‌ای آسمان تیره را روشنی می‌بخشید! ریزش باران به روی زمین خیس و آب استخر اثری زیبا از خود به جای می‌گذاشت.
بهار با لباس خیس به روی زیرانداز حمید دراز کشید و چتر سایبان را می‌نگریست. او به خوبی متوجه شده بود، حمید عاشق اوست، خود را به بیراهه زد و جوری وانمود کرد که مقصودش را متوجه نشده است! به خصوص که به روی بستر حمید هم دراز کشیده بود.
حمید با لحنی کاملا عاشقانه به بهار گفت:
بهار تو بهترین موقعیت رو برای عاشق شدن داری، الان بهترین دوره‌ی زندگی توئه که به مفهوم عشق و عاشقی پی ببری! راست بگو تا به حال عاشق نشدی؟
- بازم شروع کردی؟ برای چی باید بشم، آخه؟ عاشق کی بشم، مثلا؟
- از من می‌پرسی؟
- برو بابا تو هم امشب حال خوشی داریا! اصلا خودتم می‌دونی چت شده امشب؟
- پس چرا داشتی اون کتاب رو می‌خوندی؟
- کدوم کتاب بابا؟ اون یک کتاب روان‌شناسیه! در مورد این‌که "چگونه باید اطرافیان خود را از ابعاد گوناگون بشناسیم" این کتاب میاد عشق احساسی رو از عشق حقیقی جدا می‌کنه! همچین میگی اون کتاب عاشقانه که انگار دارم کتاب زندگی زناشویی می‌خونم! بچه امشب چته تو؟ هان؟

بهار که حمید را به عنوان یک حامی بزرگتر در زندگی خود تلقی می‌کرد، بر سر دوراهی بزرگی قرار گرفته بود. زیرا از یک سو حمید را به شدت دوست می‌داشت و از دیگر سوی از عشق خواهر خود نسبت به او آگاهی کامل داشت! در خود احتیاج فراوانی به اندیشیدن احساس می‌کرد!
سوالات حمید او را به شدت آزار می‌داد. زیرا قدرت تفکر و تصمیم‌گیری را از او سلب کرده بود. حمید که تسلط فراوانی بر رفتار بهار داشت با خونسردی گفت:
ممکنه به زودی یک نفر به تو ابراز عشق کنه، خب، تو چه جوابی می‌خوای بهش بدی؟ برام خیلی مهمه که نظر تو رو در این مورد بدونم! می‌دونی برای چی این سوال را از تو می‌کنم؟ چون یه حس عجیبی رو در وجود تو می‌بینم، باز می‌پرسم، جواب بده دختر! اگه یک نفر نسبت به تو ابراز علاقه کنه، چه جوابی بهش می‌دی؟

بهار در حالی‌که سرش به سوی بالا قرار داشت و به چتر سایبانی که از روی آن باران می‌چکید، نگاه می‌کرد، سعی در حفظ آرامش و خونسردی خود داشت! با صدایی لرزان گفت:
من اونو می‌شناسم؟ از دوستای توئه؟
حمید در پاسخ گفت:
از دوستان نه، اما خوب می‌شناسیش!
- خب می‌شه، لطف کنی بهم بگی نظرت چیه؟
- نظر؟ نظر من چیه؟ نمی‌دونم چه نظری می‌تونم داشته باشم! ببین! مینا از من بزرگتره! اصلا تو این شرایط نمی‌تونم به این مسائل فکر کنم!
- آره خب! راست می‌گی! اصلا به این مسئله فکر نکرده بودم!
- ببینم تو چرا امشب اینقدر از این سوالا از من می‌کنی؟
- نمی‌خوای بدونی اون کسی که در موردش داشتم، حرف می‌زدم، کی بود؟
- نه، حمید جان! نمی‌خوام، بدونم! اصلا برام جذابیت نداره! با این حرفا منو بدجوری غافلگیر کردی! در این مورد حتما باید با خواهرم مشورت کنم!
-چی؟ نه، نه، نه، اصلاً! خواهش می‌کنم پای اونو به میون نکش! در مورد این موضوعی که بحث کردیم، با کسی اصلاً صحبت نکن!
- باشه، باشه!

بهار چشمش را به سوی نقطه‌ای در خیالش دوخت و سکوت را برگزید! زیرا از حرف‌های دوگانه‌ی حمید به شدت مات و مبهوت شده بود اما در دلش تردید عجیبی راه یافت‌. او بسیار هراسان بود، زیرا نمی‌دانست، چه تصمیمی برای خود در نظر بگیرد!
ابرها کم‌کم پراکنده شدند. ریزش باران به‌طور محسوسی کاهش یافت. ماه در آسمان جلوه کرد! پرتوش دوباره در آب تابید! حمید در حالی که به آسمان چشم دوخته بود، در وجود خود احساس خستگی کرد. پس از دقایقی چشمان خود را بر هم نهاد!
بهار وقتی دریافت که حمید چشمان خود را بسته، لباس خود را از تن درآورد و کاملاً عریان شد. در تاریکی شب به شنا کردن پرداخت. بهار در حین شنا به حرفهای حمید می‌اندیشید. سخنان او در گوشش زنگ می‌زد. احساس خستگی کرد. از آب بیرون آمد و لباسهای خیس خود را بر تن کرد. در سیاهی شب آرام‌آرام به‌سوی حمید آمد و در گوشش گفت:
حمید! من دارم می‌رم، تو اتاقم، دیگه با من کاری نداری؟ باید لباسامو عوض کنم، خوابم میاد، تازه باید حموم هم برم!
حمید که چشمانش را بسته بود، گفت:
نه، بهار جون! برو بخواب! شبت بخیر!


تصویرسازی چیست
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده

(حافظ شیرازی)

از گرمای شراب آتشین، قطره‌های عرق بر دورتادور چهره‌ی او نشسته بود و مانند قطره‌های شبنمی بود که بر روی برگ گل چکیده باشد!
همان‌طور که ملاحظه فرمودید؛ حافظ عرق روی صورت معشوقه‌ی خود را به شبنم روی برگ گل استعاره کرده است.
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به‌جوش آمد

در بیت فوق؛ "لاله" در برافروختن به "تنور" ماننده شده است و "عرق" نیز استعاره‌ای از "شبنم" است.
در سروده‌ی زیر نیز حافظ شیرازی، آسمان نیلگون و هلال ماه را در قالب مزرعه‌ی سبز و داس به‌تصویر می‌کشد!
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته‌ی خویش آمد و هنگام درو

در سروده‌ی مذکور ""مزرع سبز فلک" استعاره‌ای از "آسمان" و "داس مه نو" استعاره‌ای از "هلال ماه" است.

به‌جستجوی تو
در معبر بادها می‌گریم،
در چار راه فصول،
در چارچوب شکسته پنجره‌ای
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه می‌گیرد

(احمد شاملو)

در سروده‌ی فوق احمد شاملو، پس از مرگ فروغ فرخزاد درباره‌ی او می‌گوید؛
ترا از دریچه‌ی پنجره‌ی شکسته‌ای که مانند قابی کهنه است، در آسمان‌های ابرآلوده جست‌وجو می‌کنم! یعنی؛ از پنجره‌ی شکسته‌ی خانه آسمانها را نگاه می‌کنم، بلکه ترا ببینم.
در اینجا "تصویرسازی مناسبی شکل گرفته است. در ذهن آدمی پنجره‌ی چوبی کهنه و شکسته‌ای تداعی می‌شود که در آن سوی آن آسمان آبی ابرآلوده " به‌چشم می‌خورد! یعنی شاملو با این تصویرسازی به‌گونه‌ای غیرمستقیم به آسمانی شدن "فروغ" اشارت دارد.


بخشی از فضاسازی‌ها و تصویرسازی‌های بوف کور اثر صادق هدایت
آیا روزی به‌اسرار این اتفاقات ماوراءطبیعی این انعکاس سایه‌ی روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می‌کند کسی پی خواهد برد؟
من فقط به‌شرح یکی از این پیش‌آمدها می‌پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و به‌قدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زنده‌ام، از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد. زهرآلود نوشتم ولی می‌خواستم بگویم داغ آنرا همیشه با خودم داشته و خواهم داشت.
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم، شاید بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم. چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند. فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه‌ی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایه‌ام معرفی کنم. سایه‌ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه می‌نویسم با اشتهای هرچه تمام‌تر می‌بلعد، برای اوست که می‌خواهم آزمایشی بکنم، ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی‌که همه‌ی روابط خودم را با دیگران بریده‌ام می‌خواهم خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ! باشد ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می‌کند. آیا این مردمی که شبیه من هستند که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به‌وجود آمده‌اند؟ آیا آنچه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایه‌ی خودم می‌نویسم که جلوی چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم!
در این دنیای پست پر از فقر برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره‌ی پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته به‌من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه‌ی بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود، دوباره ناپدید شد. نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خود نگهدارم.
دو ماه و چهار روز بود که او را گم کرده بودم، ولی یادگار چشم‌های جادویی یا شراره‌ی کشنده‌ی چشم‌هایش در زندگی من همیشه ماند. چطور می‌توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته به‌زندگی من است؟
نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون دیگر او با آن اندام اثیری، باریک و مه‌آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک می‌سوخت و می‌گداخت، او دیگر متعلق به‌این دنیای پست درنده نیست. نه، اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم.
بعد از او من دیگر خودم را از جرگه‌ی آدم‌ها، از جرگه‌ی احمق‌ها و خوشبخت‌ها به‌کلی بیرون کشیدم و برای فراموشی به‌شراب و تریاک پناه بردم. زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اتاقم می‌گذشت و می‌گذرد. سرتاسر زندگی‌ام میان چهار دیوار گذشته است. بارها به فکر مرگ و تجزیه‌ی ذرات تنم افتاده بودم، به‌طوری که این فکر مرا نمی‌ترسانید، برعکس آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل‌ناپذیر بود گاهی دلم می‌خواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن خودم را به دقت جمع‌آوری می‌کردم و دو دستی نگه می‌داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله‌ها نرود.
تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به‌چه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی‌حیا، پررو، گدامنش، معلومات‌فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود، برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلوی دکان قصابی که برای یک‌تکه لثه دم می‌جنبانید، گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند.
آیا سرتاسر زندگی یک قصه‌ی مضحک، یک متل باورنکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه‌ی خود را نمی‌نویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهائی که به آن نرسیده‌اند. آرزوهائی که هر متل‌سازی مطابق روحیه‌ی محدود و موروثی خودش تصور کرده است.


فضل‌الله نکولعل آزاد. کرج. شهریور ۱۴۰۲
www.lalazad.blogfa.com
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.f-lalazad.blogfa.com
Www.faznekooazad.blogfa.com
http://nazarhayeadabi.blogfa.com/


&

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه نهم شهریور ۱۴۰۲ |

فضل الله نکو لعل آزاد ...
ما را در سایت فضل الله نکو لعل آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : blalazad6 بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 13 شهريور 1402 ساعت: 1:19